داستان
عنوان: به یادم باش
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صدای تکبیر شده سر فصل خاطرههایم. از یکی بیرون میآیم و به دیگری وارد میشوم. در این شرایط بهترین کار همین است. بروم توی کوچهمان و پشت دیوار خانه علیآقا منتظر رفتن بابا عیسی کشیک بکشم. بابا مخالف ثبت نامم برای اعزام به جبهه بود. همین سه هفته پیش توی اتاق آخری مرد و مردانه زل زد توی چشمانم و گفت:
- حالا جات گرمه و جلوت یه دیس پر میوه. هیچ وقت نفهمیدی از کجا اومد و چطور در اومد. خوردی و حالا که قد کشیدی میخوای حاصل عمرم رو یه شبه ازم بگیری. نرو بچه، جنگ شوخی بردار نیست.
بابا که چرخش را به زور از در خانه خارج میکرد، یک آن تصمیم گرفتم کمکش کنم. اما از چشمهایم میخواند اعزام دارم و باز شروع میکرد به تعریف خاطرات شب بیداریها و کارگری توی بندرعباس و دستهای پینه بستهاش که نان حلال گذاشته بود توی سفرهمان. راستی مگر کار همین رزق حلال نبود که ما را به جبهه میکشاند. به قول دوستم اسماعیل خیلی از جوانها موتور میاندازند زیر پایشان و سر خیابان زن و بچه مردم را از گاز پرشان میترسانند. ما که مثل آنها نیستیم. باید نشان بدهیم سر سفره چه کسانی بزرگ شدهایم.
این اسماعیل هم حرفهای خوبی میزد. اما حیف که بیمعرفت از آب درآمد. وقتی که افتادم چند بار صدایش کردم و جواب نداد. حتما رفته و حالا با کتانیهای چینیاش در خانه صدام را میکوبد. به خط اصلی عراقیها نرسیده باشد، حتم دارم همین الان دارد سنگرهای خاکریز اول را پاکسازی میکند.
بابا که رفت، از دیوار بالا رفتم و خودم را به اتاق انباری روی پشت بام رساندم. ساکم از شب گذشته آنجا حاضر و آماده نشسته بود تا دستههای پارچهایاش را قفل کنم توی مشتم و بپرم توی کوچه، حسن آقا خیاط را ببینم و سری تکان بدهد و جواب سلامم را لابهلای کمی غر بپیچد و وقتی که بفهمد قصد رفتن به جبهه دارم، برای اولین و آخرین بار مهربان بشود و لبخند بزند و دعای خیرش را حواله راهم کند.
باز صدای تکبیر بلند میشود. حتما نیروهای پشتیبانی هستند و عملیات وارد مرحله دیگری شدهاست. گلولههای رسام عجب قشنگند! از بالای سرم سفیر کشان میگذرند و هیچ کدام نگاه نمیاندازند به این پایین تا یک بسیجی نیمه جان را ببینند که من باشم و همین طور رو به جلو با عجله حرکت میکنند. یعنی به کجا میروند. روی سینه کسی هم مینشینند؟ گلولههایی که تنم را سوراخ کردند فقط صدا داشتند. نه از نما خبری بود و نه از زیبایی، نشستند روی سینه و پهلویم و کمی بعد سرد شدند. مثل خودم که دارد سردم میشود. بهتر است خاطرهام را دنبال کنم.
قبل از اینکه خم کوچه را رد کنم یاد مادرمرحومم افتادم. همیشه روی سکوی کنار خانه مینشست و با زنهای همسایه حرف میزد. چقدر جایش خالی بود. چقدر دوست داشتم او راهیام میکرد و چقدر... چیزی به قاعده یک مشت توی سینهام گرفت. حتما قلبم بود. آبجی معصومه که قبلاها میگفت من قلب ندارم. اما داشتم. آن لحظه طوری اعلام وجود کرد که حسابی گریهام گرفت. آن طرف کوچه بابا هنوز داشت چرخش را هل میداد. یک آن هوس کردم بدوم طرفش و پینههای دستش را که بوی حلال میداد ببوسم. دلم به حالش میسوخت. هر چند تقصیر خودش بود که مال حلال گذاشت توی سفرهمان. اسماعیل که میگفت مال حلال...
باز صدای تکبیر بلندتر از دفعات قبل شنیده شد. انگار این بار خبرهایی است. سعی میکنم خودم را جمع و جور کنم و ماحصلش دمر شدن روی رملهاست و تیر کشیدن زخمهایم، برای لحظاتی چشمهایم را میبندم و صورتم را روی خاک میگذارم. خشک است و سرد، هیچ بویی ندارد. فقط سرد است و... پشتم تیر میکشد. نگاه میکنم و اسماعیل را در حال پاره کردن پیراهنم میبینیم. میگویم:
- چیکار میکنی؟ مگه تو نرفتی جلو؟ چطور فهمیدی زخمی شدم؟
بدون اینکه نگاهم کند میگوید:
- خونریزیت زیاده، حداقل چهار پنج تا ترکش و گلوله نشسته روی پهلوت. آخه من جواب باباتو چی بدم.
ـ خب به تو چه. مگه منو سپردن دست تو. در ثانی تو چیکار به زخمم داری، مگه دکتری؟ برو به عملیات برس. ناسلامتی آرپیچی زنی، کارت هم که حرف نداره. برو ول کن بچه جون.
دستان اسماعیل شل میشوند. اما بعد دوباره مشغول میشود:
- یه کم زخمات رو پانسمان میکنم بعد میرم. فقط اجازه بده چفیهت رو دور کمرت ببندم.
برم میگرداند و سعی میکنم بدنم را کمی بلند کنم تا چفیه از زیر پهلویم رد بشود، اما دست اسماعیل به چیزی میخورد و روی زمین وا میرود.
- امیر پهلوت...
درد سراسر وجودم را فراگرفته، دست اسماعیل به دندههای بیرون زدهام خورده و برای لحظاتی چشمهایم سیاهی میروند. هر طور شده خودم را جمع میکنم و میگویم:
- خب دنده است دیگه، تا حالا ندیدی؟ گفتم که برو به کارت برس. برو دیگه.
درد اشکم را درآورده و نمیخواهم گریهام را ببیند. مبادا فردا روز به بچه محلها بگوید امیر از ترس گریه میکرد. آن روز هم که بابا عیسی را با نگاه تعقیب کردم و همراه چرخش سر خیابان گم شد، مش اسکندر را دیدم که بر و بر نگاهم میکرد، عاقب گفت:
- جوون چرا گریه میکنی؟
تازه فهمیدم دارم گریه میکنم. من و بابا هیچ وقت جلوی هم کم نیاوردیم. اما آن لحظه دوست داشتم بغلش کنم و برای آخرین بار شانههایش را لمس کنم. ریشهای جو گندمیاش زبر بودند. از سبیلهایش بوی سیگار میآمد و هرچند دست بزن خوبی داشت، اما سیرابی فروش دوره گرد محله، پدرم بود.
روی صورتم قطراتی میچکد. فکر میکنم باران است. اما نه، قطرات اشک اسماعیل است که اکنون پیشانیاش را گذاشت روی پیشانیام و آیة الکرسی را توی گوشم زمزمه میکند.
کارش که تمام میشود سرش را بلند میکند و حالا میتوانم صورت رنگ به رنگش را زیر نور سرخ و سبز منورها ببینم. انگار او هم فهمیده اوضاعم بدتر از آن است که بتواند کاری انجام دهد. به اطراف نگاهی میاندازد و میگوید:
- میرم برات کمک بیارم. بچههای امدادگر همین دور و برا هستن. زودی برمیگردم.
حالا دیگر تنهایم و میتوانم راحت ناله کنم. لحظات اول خیلی درد نداشتم. فکر میکنم هرچه بدنم سرد تر میشود درد بیشتر خودش را نشان میدهد.
" راستی، سیلیهای بابا عیسی چقدر سنگین بودند."
دست کسی افتاد روی گردنم و تا خواستم به خودم بیایم آبجی معصومه را دیدم که با صدای بلند گریه میکرد. این دیگر از کجا پیدایش شد. نکند بابا را خبر کند و ... سریع گفتم:
- یواش تو کوچه خوبیت نداره. میخوام برم جبهه جای بدی که نمیرم.
قبل از ازدواجش همیشه با هم کل کل داشتیم. بعد رابطهمان بهتر شد و حالا که چند ماهی میشد داییام کرده بود مثل مادر تر و خشکم میکرد:
- داداش جون قربونت برم. آخه من که جز تو و بابا کسی رو ندارم. بابای محمد علی هم که رفته جبهه. حالا تو مرد مایی.
محمد علی همیشه خدا دوخته شده بود به دست چپ آبجی و از همان جا دنیا را سیاحت میکرد. چقدر دوستش دارم. یعنی او هم مخالف جبهه رفتنم بود:
- بیا بغلم دایی جون. محمد علی... ناناز...
معصومه که آرام شد قول گرفتم به بابا چیزی نگوید و در عوض هر ماه چند تا نامه برایشان بنویسم. محمد علی هم چرتش گرفته بود و قبل از اینکه به دست مادرش بدهم، به فکرم رسید اگر شهید شدم چیزی از داییاش به یاد خواهد داشت؟ همین سوال را توی گوشش پرسیدم و آرام گفتم: " به یادم باش". یعنی یادش میماند که کسی این قدر دوستش داشت و یکهو از زندگیاش گم شد؟
امان از دست این سرفهها، ببین چطور امانم را بریدهاند و دهانم را از خلطهای خون پر میکنند. فکر کنم وقت رفتن است. اما اگر همین جا بمیرم شهید حساب میشوم؟ بابا راضی نبود بیایم جبهه. نکند آق والدین شوم؟ اما نه، برخلاف ظاهرش مهربان است و حتما از سر تقصیرم میگذرد.
" محمد علی توی بغل آبجی خوابید و رفتن داییاش را ندید".
هوا خیلی سرد شده. خیلی سرد. مثل روزی شدهام که به جای بابا چرخ سیراب شیردانها را بردم دوره گردی و باران خیس خالیام کرد. بوی سیرابیها اجازه نمیداد زیر سقفی که چند رهگذر زیرش پناه گرفته بودند بروم و ماندم زیر رحمت خدا و حسابی شسته شدم. دندانهایم از زور سرما مثل همین حالا به هم میخوردند. به نظرم احساس سرمای این لحظهام بیشتر به خاطر خونریزی شدید است. البته اگر خونی باقی مانده باشد. بهتر! خون نباشد سرفهها چیزی ندارند که بیاورند توی دهانم و راحتتر میتوانم نفس بکشم.
آن بالا، توی آسمانی که مال وطنم است هنوز رد رسامها تیرگی شب را میشکافد و پیش میراند. بالاتر ستارهها چشمک میزنند. همه چیز زیباست. حتی صدای انفجارها منظم شده و حالا دیگر به آهنگی خوش تنه میزنند. یعنی دارم شهید میشوم؟ یعنی محمدعلی چیزی از داییاش به خاطر خواهد داشت؟ یعنی بابا عیسی فهمید چقدر دوستش دارم و ننه رقیه آن طرف انتظارم را میکشد؟ کاش قلم و کاغذی داشتم و میتوانستم چیزهای به وصیت نامهام اضافه کنم. توصیهای، کلام قصاری، چیزی شبیه به همان مطالبی که روی تابلوی اعلانات مدرسه نصب میشد و آقای وکیلی میگفت وصیت نامه شهدا است و چراغ راهمان. کاش من هم میتوانستم چراغ راه کسی شوم. مثلا محمد علی خوب است. کاش میشد به یادم باشد و روح من هم چراغ راهش بشود. یعنی او چیزی از من به یاد خواهد داشت؟ کاش میشد...
دیگر بس است. سوال و خاطره و ای کاش بماند برای بعدی که شاید هرگز نباشد. فرصت زیادی برایم باقی نمانده، باید تا توان دارم اشهدین را بگویم و اعلام کنم که هنوز هم مسلمانم. به خدای واحد ایمان دارم. پیامبرم رسول الله است و علی ولی خدا و...
حالا دیگر هیچ کاری با این دنیا ندارم. کاری هم نمیتوانم انجام دهم. لرزشهای ریز بدنم تبدیل به تکانهای محکم و هرازگاهی شدهاند و فکر میکنم جان کندن چیزی شبیه به همین باشد. اما نه فقط همین که دیگر دردی ندارم و همه جا زیبا شده است. منورها و ستارهها به هم آمیختهاند و صدای موسیقی انفجارها هر لحظه زیباتر بگوش میرسند و بدنم، تکه گوشتی که عمری این طرف و آن طرف کشاندمش، حالا فارغ از هر دردی به قدر یک پرکاه سبک شده... صبح خیلی دور نیست.
به وبلاگ جوانان امید ماکو خوش آمدید... امیدواریم لحظات خوبی را در این وبلاگ داشته باشید..